پيام
+
[تلگرام]
#داستان_شب
يکي از پادشاهان به بيماري هولناکي که نام نبردن آن بيماري بهتر از نام بردنش است، گرفتار گرديد. گروه حکيمان و پزشکان يونان به اتفاق رأي گفتند : چنين بيماري، دوا و درماني ندارد مگر اينکه زهره (کيسه صفرا) يک انسان داراي چنين و چنان صفتي را بياورند.
پادشاه به مأمورانش فرمان داد تا به جستجوي مردي که داراي آن اوصاف و نشانه ها مي باشد ، بپردازند و او را نزدش بياورند.
مأموران به جستجو پرداختند ، تا اينکه پسري (نوجوان) با را همان مشخصات و نشانه ها که حکيمان گفته بودند ، يافتند و نزد شاه آوردند.
شاه پدر و مادر آن نوجوان را طلبيد و ماجرا را به آنها گفت و انعام و پول زيادي به آنها داد و آنها به کشته شدن پسرشان راضي شدند. قاضي وقت نيز فتوا داد که: ريختن خون يک نفر از ملت به خاطر حفظ سلامتي شاه جايز است.
جلاد آماده شد که آن نوجوان را بکشد و زهره او را براي درمان شاه، از بدنش درآورد. آن نوجوان در اين حالت، لبخندي زد و سر به سوي آسمان بلند نمود.
شاه از او پرسيد: در اين حالت مرگ، چرا خنديدي؟ اينجا جاي خنده نيست.
نوجوان جواب داد : در چنين وقتي، پدر و مادر ناز فرزند را مي گيرند و به حمايت از فرزند بر مي خيزند و نزد قاضي رفته و از او براي نجات فرزند استمداد مي کنند و از پيشگاه شاه دادخواهي مي نمايند ، ولي اکنون در مورد من ، پدر و مادر به خاطر ثروت ناچيز دنيا ، به کشته شدنم رضايت داده اند و قاضي به کشتنم فتوا داده و شاه مصلحت خود را بر هلاکت من مقدم مي دارد.
کسي را جز خدا نداشتم که به من پناه دهد، از اين رو به او پناهنده شدم.
سخنان نوجوان، پادشاه را منقلب کرد و دلش به حال نوجوان سوخت و اشکش جاري شد و گفت : هلاکت من از ريختن خون بي گناهي مقدمتر و بهتر است.
سر و چشم نوجوان را بوسيد و او را در آغوش گرفت و به او نعمت بسيار بخشيد و سپس آزادش کرد. لذا در آخر همان هفته شفا يافت .(و به پاداش احسانش رسيد.)
همچنان در فکر آن بيتم که گفت
پيل باني بر لب درياي نيل
زير پايت گر بداني حال مور
همچو حال توست زير پاي پيل
گلستان سعدي
2--براي تو
97/11/1