پيام
+
[تلگرام]
از پله هاي سن بالا آمد، جايزه ي قلم طلايي ونيز را از هيئت داوران تحويل گرفت و براي سخنراني پشت جايگاه ايستاد.
کاملا ميدانست که قرار است چه جملاتي را به زبان بياورد. کلمه به کلمه ي جملاتش را بارها با خودش تکرار کرده بود.
گفت:«يه روز معلممون بهم گفت هدف اون چيزيه که اگه تلاش کني بهش ميرسي. آرزو اونه که اگه علاوه بر تلاش، کمي خوش شانس هم باشي بهش ميرسي. ولي روياها ساخته شدن واسه نرسيدن.» مکث کرد و دوباره ادامه داد:«بين تموم روزهاي هفته هميشه جمعه هارو بيشتر دوست داشتم. جمعه ها پدرم استراحت ميکرد، سر کار نميرفت.
من کمتر عذاب وجدان سربار بودن داشتم.
تو تموم اون روزايي که بابا هنوز آفتاب طلوع نکرده از خونه ميزد بيرون، فقط يه رويا داشتم. اينکه يه روز از در خونه بيام تو، تو صورتش زل بزنم و بگم:
ديگه کار نکن،من به اندازه ي هممون پول در ميارم، به اندازه ي خودم، مامان و تو. ديگه نيازي نيست بري سر کار.
ديگه ميتوني صبح ها تا هروقت دلت ميخواد بخوابي»
بغضش را قورت داد و ادامه داد:«حق با معلممون بود. من تو همه ي اين سالها تموم تلاشم رو کردم که ثابت کنم حق با اون نيست، اما نشد. روياها انگار واقعا ساخته شده بودن واسه نرسيدن.
پدرم هيچ وقت زير دِين کسي نرفت.
زير دِين منم نرفت.
خيلي زودتر ازاينکه اون روز برسه، خوابيد. اينبار اما براي هميشه.»
بعد سرش را دور تا دور سالن چرخاند و گفت:«ميدونم که اينجايي، ميدونم که صدامو ميشنوي. پولي که با بردن اين جايزه بهم ميرسه، از قيمت تموم ميوه ها و غذاهايي که نخورديم، از تموم قسط هاي ماشين و خونه، از هزينه ي تموم سفرهايي که با هم نرفتيم، بيشتره. اما نميتونه منو به رويام برسونه. نه اين، و نه حتي بيشتر از اين. نويسنده خوبي شدن هدف من بود، بردن اين جايزه آرزوي من، اما رويام هنوزم همون روياي بچگي هامه».
بعد پله هاي سن را به آرامي پايين آمد و از سالن خارج شد.
#محمدرضا_جعفري
اشپزي کد بانو
97/9/23
عشقستان اسماعيل
فوق العاده بود و مفيد به خصوص براي يک مشاور تحصيلي... مممنون